دیگرسو



دو روز پیش اولین شیفتم را در بیمارستان جدید شروع کردم. بعد از شیفت شبی که کلی با بچه های شیفت گفته بودیم و خندیده بودیم. حالا شیفت صبح بود و بیمارستان جدید. بیخوابی هم به شدت اذیت میکرد. چه پارادوکس‌ و تفاوت فاحشی ناگهان احساس کردم. میان خنده های شیفت شب در بیمارستانی که کلی خاطره ی خوب و گلچینی از بهترین ادم ها را کنار خودم داشتم و حالا تصمیم گرفته بودم بخاطر پیشرفت، همه ی آن ها را رها کنم و تا آخر سال علی رغم تمام اصرارهایی که از مدیریت پرستاری بیمارستان برای حتی افزایش حقوقم داده بودند که بمانم ، از آنجا استعفا میدهم.

حس واقعا بدی بود، در هر لحظه ی شیفت خنده ها و خاطرات و دوستانم در شیفت دیشب از جلوی چشمم رد میشد. آنهمه حس خوب حالا جایش را داده بود به یکسری قوانین خشک و بی روح. آن حسی که تمام پرسنل بیمارستان مثل خانواده و عزیزانم بودند، حالا جایش را به آنهمه شک و تردید داده بود. از آن لحظه هایی بود که دوست داشتم همه چیز را رها کنم و سر به کوه و بیابان بگذارم.


زندگی در نظرم همه ی انعطافش را از دست داده بود، تنها قوانین بود که به چشم می آمد.


اما تصمیم گرفتم بمانم و باز هم تجربه کنم، حتی اگر تجربه ی تلخی باشد، حتی اگر هر چقدر وحشتناک به نظر برسدکه حالا آنقدر ها هم وحشتناک نبود:) » و قرار من با خودم‌این بود که هر جا بیشتر ترسیدی، خودت را همان جا پرت کن، خودت را غرق کن، در تمام تاریکی فرو برو. از سیاهچاله ای که نه ابتدایش پیداست و نه انتهای آن ترسیدن، کار من نیست! من تصمیم گرفته ام که خودم را درون سیاهچاله ها پرت کنم اگر نابود شوم که طبق قانون طبیعی شایستگی ادامه ی مسیر را نداشته ام و کسانی بهتر از من برای ادامه ی مسیر هستند ولی اگر زنده بیرون بیایم، از هر آنچه قبل از آن بوده ام قوی تر و منعطف تر شده ام. 


تا یار که را خواهد و میلش به که باشد.


دو روز پیش اولین شیفتم را در بیمارستان جدید شروع کردم. بعد از شیفت شبی که کلی با بچه های شیفت گفته بودیم و خندیده بودیم. حالا شیفت صبح بود و بیمارستان جدید. بیخوابی هم به شدت اذیت میکرد. چه پارادوکس‌ و تفاوت فاحشی ناگهان احساس کردم. میان خنده های شیفت شب در بیمارستانی که کلی خاطره ی خوب و گلچینی از بهترین ادم ها را کنار خودم داشتم و حالا تصمیم گرفته بودم بخاطر پیشرفت، همه ی آن ها را رها کنم و تا آخر سال علی رغم تمام اصرارهایی که از مدیریت پرستاری بیمارستان برای حتی افزایش حقوقم داده بودند که بمانم ، از آنجا استعفا میدهم.

حس واقعا بدی بود، در هر لحظه ی شیفت خنده ها و خاطرات و دوستانم در شیفت دیشب از جلوی چشمم رد میشد. آنهمه حس خوب حالا جایش را داده بود به یکسری قوانین خشک و بی روح. آن حسی که تمام پرسنل بیمارستان مثل خانواده و عزیزانم بودند، حالا جایش را به آنهمه شک و تردید داده بود. از آن لحظه هایی بود که دوست داشتم همه چیز را رها کنم و سر به کوه و بیابان بگذارم.


زندگی در نظرم همه ی انعطافش را از دست داده بود، تنها قوانین بود که به چشم می آمد.


اما تصمیم گرفتم بمانم و باز هم تجربه کنم، حتی اگر تجربه ی تلخی باشد، حتی اگر هر چقدر وحشتناک به نظر برسدکه حالا آنقدر ها هم وحشتناک نبود:) » و قرار من با خودم‌این بود که هر جا بیشتر ترسیدی، خودت را همان جا پرت کن، خودت را غرق کن، در تمام تاریکی فرو برو. از سیاهچاله ای که نه ابتدایش پیداست و نه انتهای آن ترسیدن، کار من نیست! من تصمیم گرفته ام که خودم را درون سیاهچاله ها پرت کنم اگر نابود شوم که طبق قانون طبیعی شایستگی ادامه ی مسیر را نداشته ام و کسانی بهتر از من برای ادامه ی مسیر هستند ولی اگر زنده بیرون بیایم، از هر آنچه قبل از آن بوده ام قوی تر و منعطف تر شده ام. 


تا یار که را خواهد و میلش به که باشد.



کیفیاتی در زندگی‌ و وجود آدمی هست که با هیچ کمیتی قابل جایگزین شدن نیست ، اصلا چون آبی هستند که چون از جوی رفت دیگر برنخواهد گشت.

اعتماد اولین و مهم ترین آن هاست، اعتماد با هیچ مقیاسی قابل اندازه گیری نیست . تنها معیار اعتماد همان خدشه دار نشدن آن است . اعتمادی که خط و خش پیدا کرد، یک پول سیاه نمی ارزد.

این روزها فکر میکنم دارم به بهانه ی بعضی چیزهای حقیر و کوچک ، بزرگترین ارزش های زندگیم و مهم ترین خصایص وجودی ام را از دست میدهم . 

اینکه انسان اصولی داشته باشد و بر طبق آن اصول زندگی‌ کند هم چیزی همطراز اعتماد است.




 گرچه این مطلب رو پس از آروم و قرار کرفتن اون همه تکاپو و میانه های شیفت شبی که وارد هفتم بهمن شده مینویسم ولی امروز از آن روزهای خوب بود :)

از آن روزهایی که دوباره کلی انگیزه و حس خوب میگیری برای ادامه و دویدن.

بعد از تموم شدن شیفت شب ، مستقیم رفتم بیمارستان جدیدی که دو روز پیش تماس گرفته بودن که امروز برای مصاحبه برم! از بیمارستان هایی که همیشه دوست داشتم اونجا‌کار کنم .:) 

بعد از رسیدن دیدم این فقط من نیستم که دعوت به مصاحبه شدم ، چون قبلش فکر‌میکردم با نوجه به رزومه ای که دارم  از معدود کسانی هستم که شانس دعوت برای مصاحبه رو دارم که دیدم نه اینجوریام نبوده . 

خلاصه جمعی دیگر از پیراپزشکان محترم آنجا مثل ما ول معطل بودند . وقتی رسیدم ده تا برگه دادند که پر کنم . که سه برگ اون آزمون تخصصی بود . برگه های دیگه رو که پر‌کردم ، نوبت به آزمون رسید . اولیرو زدم، دومی رو ، سومی رو ، تا آخر همه رو تو پنج دقیقه زدم :) بعد گفتن منتظر باشین ، وقتی ورقه های منو تصحیح میکرد هی برمیگشت زیر چشمی به من نگاه میکرد:/  گفتم معلوم نیس چه گندی زدم اینجوری نگاه میکنه یارو:/ خلاصه اینکه بعد از یک ساعت انتظار، اسم منو صدا زدن که برای مصاحبه حضوری برم تو دفتر! وقتی وارد شدم اول یه جوری نگاه کرد و با تعجب پرسید: نوزده از بیست ؟!  تقلب کردی ؟!؟! گفتم نه ! مگه میشد اصلا ؟ راستی کدومو غلط زدم مگه ؟ یه نگاه به بغل دستیش کرد، نتونست جلوی خنده شو‌ بگیره و گفت چقدرم به خودش مطمئنه!!! سوالو آورد بعد دیدم اینو هم درست زدم و براشون توضیح دادم که چرا اینم درسته و شدم بیست از بیست :))) تا دفعه ی دیگه به نوزده از بیست ما انگ تقلب نزنند ://

بعد از چن تا سوال جواب حضوری نتیجه این شد که هم‌ اونا از رزومه و نتایج من خرکیف شده بودن و  هم من :))) 

که گفتن از سر ماه میتونید کارتونو شروع کنید :)

خلاصه اینکه از سر ماه باید همزمان در سه بیمارستان کار کنم که ان شا الله با شروع سال جدید از یکی از قبلیا استعفا میدم و‌ همین جدیده رو می چسبم :)


من واپسین آزادی ناشناس ماندن را دوست دارم.

این جمله ی کلیدی و طلایی سفر به دیگرسو از زبان دون خوان است .

چرا که او توصیه میکند که آدمی  باید از شر قضاوت ها و پیش داوری های دیگران که منجر به اعمال نظر روی آدمی میشود خلاص شود ، و برای اینکار او یک راه حل ساده دارد و آن گمنامی و ناشناس ماندن است .

تو برای اینکار باید فضای مه آلودی در در اطراف خودت ایجاد کنی که دیگر هیچ چیز قطعی و مسلمی باقی نماند چرا که به محض اینکه تو را شناختند برای آن ها موجود معلومی میشوی و دیگر هیچوقت نمیتوانی مسیر فکرشان را عوض کنی .

تا مدت ها برای خودم این اصل را رعایت میکردم، ولی فکر میکنم این روزها بیشتر به آن نیاز دارم.

غیر از اینکه هیچکس نباید درباره تو و آنچه میکنی چیزی بداند، بلکه حلقه های آشنایان و دوستان باید از هم جدا و دور بمانند.

همکلاسی تو نباید همکار تو را بشناسد، همکار همکلاسی ات را، هیچکدام از اینها خانواده ات را و خانواده ات هیچکدام از این ها را. هر حلقه ای باید در‌ خودش بسته بماند و با دیگری ارتباطی نداشته باشد.


این تنها راهیست که همیشه خودت باشی و هیچ‌توضیحی به هیچکس بدهکار نباشی! 



یه قانونی هست که خودش دقیقا اینجوری نیست ولی من با توجه به شرایط خودم اینجور بیانش میکنم:

هزار سال کارتو درست و دقیق و‌حتی تحسین برانگیز انجام میدی و دریغ از یک تعریف و‌تمجید و تشکر خشک و خالی ؛

ولی بعد از هزار و دویست سال، در هزار و‌دویست و یکمین سال زندگی ات پایت را پس و پیش میگذاری و همه ی آنهایی که عمری منتظر بودی بیایند و تحسین و تمجیدت کنند ، سر و کله شان پیدا میشود .


دوران آموزشی خدمت سربازی ، ارشد کلاس گروهان بودم، برای اینکه آن همه آدم مختلف را بتوانم قانع کنم که سر بزنگاه آبرو و حیثیتمان را جلو فرمانده و درجه دار نبرند ، میگفتم یه عمر خوبی و کسی نمیبینه، ولی یک بار خطا میکنی و همه میبینن. پس سعی کنید هیچوقت اون  یک اشتباه رو هم انجام ندین. 


پرفکت و کامل و بی نقص بودن هم‌ ممکنه و هم واجب .

به قول پسرخاله مان که هر وقت از او میخواستیم سر موضوعی کوتاه بیاید ، میگفت چرا زورمو بدم التماس ؟ 

وقتی میتونی بی عیب و نقص عمل‌کنی و گزک دست این و اون ندی ، چرا بیخودی زور و غلبه ت رو میدی و و خودت رو تو موضع ضعف و توجیه قرار میدی ؟


 

اولین شب آرامش نام فیلمی بود که سال های حالا دیگر نه چندان نزدیک از تلویزیون پخش میشد ، داریوش فرهنگ را از آن بخاطر دارم و موسیقی مهران زاهدی که میخواند به سووووی تو ، به شوق روی تو، به طرف کوی تو، سپیده دم آیم ، مگر تو را جویم ، بگو کجااایی ؟

خلاصه اینکه از همه این ها مهم تر نام فیلم بود ، به این فکر میکنم که اگر قرار بود برای زندگی خودم اسمی انتخاب کنم، میگذاشتم اولین شب آرامش !

بعد از اینهمه بالا و پایین شدن، بعد از اینهمه شیفت شب پشت سر هم ، دیشب وسط شیفت شب به این فکر میکردم که چه میشد اگر الان یکی از شب های تابستان بود و من روی بهارخواب حیاط خانه مان رخت می انداختم زیر آسمان شیراز و بی خیال این همه شلوغی و استرس شغلی و مرگ و میر بیمار و دغدغه ی دلار و وام و . میشدم.

سرم را روی بالش خنکم میگذاشتم ، چشم هایم را میبستم و یک تیتراژ پایانی شروع به خواندن میکرد:

به سوووووی تو

به شوق روی تو

به طرف کوی تو

سپیده دم آیم

مگر تو را جویم

بگو کجااااایی .؟

 

 


 


کارهای اداری اش یک هفته پیش به پایان رسید، بیست و‌پنجم هم باید بروم که ابلاغش را بگیرم و به عنوان نیروی شرکتی مشغول به کار شوم .

خب شاید این هم شروع مرحله ی جدیدی بعد از طرح باشد ، ظاهرا همه ی این اتفاقات ه‌م باید همیشه شروعشان دی ماه باشد . خب راستش از دی ماه کم خیر ندیده ام :) اما دوست داشتم فصل بعدی که در زندگی ام رقم میخورد اتفاقی بزرگ تر و بهتر از شرکتی شدن باشد .

یک آزمون استخدامی تامین اجتماعی هم مهرماه شرکت کردیم که همه ی دوست و رفقای قدیمی را از شهرهای گوش و کنار دیددیم ( یعنی همه آمده بودند که استخدام بشوند !؟ ) ، حالا هر چقدر میروم درِ سازمان سنجش ، یا سازمان تامین اجتماعی که پس چی شد این جواب استخدامیتان؟! هیچکدامشان خبر ندارد . به قول یکی از دوستان وقتی دارن طولش میدن ، مشخصه دارن پارتی بازی میکنن ؛)


تصمیم کنکور مجدد همچنان با من است ، اما هر چه کردم نتوانستم خودم را قانع کنم که از یکی از بیمارستان ها استعفا بدهم که لااقل یک ذره وقت بماند که بتوانم دو ورق درس بخوانم .

به عبارتی هم خدا را میخواهم هم خرما .




یکی از نقدهایی که به سرمایه داری میشود اینست که نیروی کار ارزان برای سرمایه داران فراهم میکند و طبقات فرودست را وادار به انجام کارهای سخت در ازای دریافت درآمدی ناچیز و بخور و‌نمیر میکند ، چیزی که برده داری مدرن مینامند .

چیزی که این روزها به شدت در جامعه ی ما دیده میشود .

اخیرا مسولین وزارت بهداشت فرموده اند که پذیرش دانشجوی پرستاری در سال های آینده روند صعودی خواهد داشت !

یاد رشته ی شیمی می افتم که روزگاری با همین روند صعودی پذیرش و به لطف دانش کاه مزخرف و بی معنی آزاد چطور از عرش به فرش افتاد و همه ی تحصیل کرده هایش به گل فروشی و مسافرکشی رسیدند ، و از قضا تحصیل کرده های دانش کاه آزاد ( بخوانید مدرک گرفتگان آزاد) به دلیل شرایط مالی بهتر و روابط اداری بیشتر، همان اندک موقعیت های شغلی را هم اشغال کردند و جایی برای تحصیل کرده های سراسری نماند.

حالا ت های امروز وزارت بهداشت در قبال پرستاری دقیقا همان پذیرش فله ای دانشجو در این رشته است ، بازاری که همین روزها هم به اندازه ی کافی اشباع شده و بیمارستان ها کم کم دارند به جای جلب رضایت پرستاران و توجه به خواسته های آنان ، برایشان طاقچه بالا میگذارند و هر روز بساط جدیدی علم میکنند ، تا جایی که کم کم کار دارد به جایی میرسد که خیلی ها از ترس از دست دادن شغلشان حاضر به انجام خیلی کارها شده اند و یا از درخواست ابتدایی ترین حقوقشان منصرف شده اند.




بعد از پونزده روز مرخصی و استراحت، برگشتن سر کار از سخت ترین کارهای دنیاس

جالبه که وقتایی که میری تو فاز استراحت دیگه حتی انجام دادن کارهایی که وسط اون همه شیفت، تو زمان های مرده انجام میدادی هم برات سخت میشه، چه برسه برگشتن به دو جا کاری .

دو شب پیش جمعه بود و اولین شیفت ، خیلی حس غربت و تنهایی داشت، خصوصا وقتی از جایگاهی که هستی راضی نباشی و بخوای تغییرش بدی اما اونقدر درگیر شیفت و مشکلات کار میشی که مثل یک خودتنظیمی منفی به پر و پات میپیچه و مثل مردابی میشه که هر چی بیشتر برای بیرون اومدن تقلا میکنی و دست و پا میزنی، بیشتر فرو میری .

موقع خواب توی ساوند کلود، یه سخنرانی از نقویان داشتم گوش میدادم و خوابیده بودم طرفای ساعت دو و نیم دیگه ترک های بعدی رسیده بود به سخنرانی های سازمان مجاهدین خلق و مسعود رجوی ، تمام اون مدت داشتم خواب انقلاب و خراب کاری میدیدم و همه ش دنبالم بودن . یادم نیست من کدوم طرف بودم؟!


تصمیم گرفتم از این به بعد صدای کسایی که دوستشون دارم ضبط کنم و هر وقت دلم براشون تنگ شد، موقع خواب به صداشون گوش کنم و خوابشونو ببینم :)








فلسفه ای برای زندگی؛ رواقی زیستن در دنیای امروز
نوشته ی ویلیام اروین
ترجمه ی محمود مقدسی

این کتاب را چند ماه پیش، زمانی که به شدت از یکنواختی زندگی شکایت میکردم به پیشنهاد یک دوست خواندم، که بعدتر به خاطر شیفت های پیاپی و نامرتب نتوانستم ادامه بدهم تا اینکه در این تعظیلات نوروز فرصت شد و آن را خواندم . گرچه به نظرم اگر بنا باشد فلسفه ای برای زندگیم انتخاب کنم و جزء جزء زندگیم را بر آن بنا کنم اسلام را انتخاب خواهم کرد ولی خواندن این کتاب هم خالی از لطف نبود گرچه اگر به من باشد به دیگری توصیه اش نمیکنم چون کتاب هایی به مراتب بهتر از آن هست که بعدتر خواهم گفت اما این کتاب به من نشان داد که دستورات اسلام تا چه حد جذاب و گیراست و دیگر مکاتب چقدر پراکنده و ضعیف !!! یعنی در تمام طول مدت مطالعه ی کتاب فقط به این فکر میکردم که چقدر کامل تر و بهترش را در دستورات اخلاقی و حتی فقهی اسلام داریم .
با اینهمه بیان ساده و روان نویسنده در بیان مکتب دلنشین رواقی نیز جذاب و گیرا بود.

اروین در این کتاب تاکید میکند که اگر فلسفه ای برای زندگی داشته باشید در واقع تصمیم گیری برای شما بسیار روشن تر و آسان تر خواهد بود .
فلسفه های زندگی دو جزء دارند:
اول اینکه چه چیزهایی در زندگی ارزش دنبال کردن دارند؟
در ثانی، چطور به این چیزهای ارزشمند برسیم ؟

از نظر رواقیون تنها هدف و غایتی که در زندگی ارزش دنبال کردن دارد رسیدن به آرامش و فضیلتمند زیستن است.
فضیلت و خوبی از نگاه رواقیون نیز به این معنی است که فرد تا چه اندازه به وظیفه ای که نوع انسان برایش خلق شده عمل میکند .
از نگاه آنها وظیفه ای که انسان با توجه به وجود قوه ی تعقل و اندیشیدن در او برایش خلق شده است، عقلانی زیستن است.
آنها دو منشاء نیتی انسان ها را سیری ناپذیری آدمها و نگرانی در مورد چیزهایی که از دایره ی اختیار ما خارجند میدانند.
برای غلبه بر سیری ناپذیری توصیه میکتند که به اتفاقات ناگوار و اینکه ممکن بود همین چیزها را هم نداشته باشیم بیندیشیم تا قدر حال و امکانات کنونی خویش را بدانیم و شکرگزار داشته های خویش باشیم .
و برای غلبه بر نگرانی بی مورد در مورد اتفاقاتی که خارج از دایره ی اختیار ما هستند سه گانه ی اختیار را پیشنهاد میدهند به این صورت که:
دسته ی اول اتفاقاتی هستند که کاملا از اراده و کنترل ما خارجند ، آنها نگرانی و افسوس و حسرت خوردن در مورد اینگونه امور را غیرمنطقی و بیهوده میدانند .
دسنه ی دوم اموری هستند که به طور کامل در اختیار ما هستند مانند صداقت داشتن، مهربانی و .
در این میان دسته ی سوم از اهمیت بیشتری برخوردارند ؛ اموری که تا حدی در اختیار ما هستند اما نه کاملا!
راه حل رواقیون درونی کردن هدف هاست! یعنی به جای اینکه تمام هم و غمتان این باشد که در مسابقه ی تنیس پیروز شوید به این فکر کنید که بهترین بازی ممکن را ارایه دهید .

آنها یکسری راهکار روانشناختی نیز دارند :
که اولین آن همان فکر کردن به اتفاقات ناگوار است!
به عقیده ی آنان باید هر روز چنان زندگی کرد که انگار آخرین روز زندگی است!
سه گانه ی اختیار و درونی کردن هدف ها راهکار بعدی است.
تقدیرگرایی در مورد امور گذشته نیز به آرامش ما کمک میکند.
پرهیز از لذت و به استقبال رنج رفتن نیز ما را در برابر ناملایمات زندگی واکسینه و مقاوم میکند.
از منظر رواقیون لذت های شدید وقتی به شکار ما در می آیند، شکارچی ما میشوند. و هر چه لذت های بیشتری کسب کنیم، اسیرتر میشویم و باید به اربابان بیشتری خدمت کنیم.
راهکار بعدی آنها مراقبه و تامل است.چنانکه به تدریج که در رواقی زیستن پیشرفت میکنیم حتی خواب لذت بردن از چیزهای شرم آور هم نمی بینیم .
در رواقی زیستن فرد به جای حرف زدن بیشتر عمل میکند و به همین خاطر باید پوشیده و پنهان رواقی باشد.
مهم ترین نشانه ی پیشرفت در رواقی زیستن تغییر در زندگی عاطفی ما و کم شدن احساسات منفی درون ماست.
و البته گواه نهایی موفقیت در رواقی زیستن در لحظه ی مرگ فرد آشکار میشود.

اروین در این کتاب به نقل از فلاسفه ی رواقی توصیه هایی نیز برای رواقی زیستن دارد :
عمل به وظیفه :
یک فرد رواقی دغدغه ی همه ی افراد بشر را دارد و بدون سر و صدا و به بهترین وجه ممکن به وظیقه اش در قبال آنها عمل میکند.
او به جای دوری از آدم های مزاحم و انزوا، زندگی در جمع و فراتر از آن ، عشق ورزیدن به انسان هایی که سرنوشت پیرامونشان قرار داده را انتخاب میکنند.
در مورد روابط اجتماعی رواقیون توصیه میکنند هر چند که نمیتوانیم آدم های پیرامونمان را انتخاب کنیم اما از دوستی با آدم هایی که ارزش های تباهی دارند و آدم های همیشه ناراضی دوری کنیم  . چرا که صفات بد به شدت مسری اند.
آنها در رابطه به توهین و تحقیر، اندوه و ماتم و خشم نیز توصیه هایی دارند.

از منظر یک رواقی شهرت طلبی ارزش چندانی ندارد چرا که آنها برای آزادیشان ارزش زیادی قایلند و حاضر به انجام کارهایی نیستند که دیگران را بر آنها مسلط کند .
اگر هدفمان راضی کردن دیگران باشد، دیگر آزاد نیستیم  برای رضای دل خودمان کاری بکنیم .

زندگی پرزرق و برق نیز برای آنها جذاب نیست .
آنها می گویند اگر به زندگی مرفه و مجلل عادت کنیم، توان لذت بردن از چیزهای معمولی را از دست می دهیم.
در عوض عزت نفس، قابل اعتماد بودنو بزرگ منشی بسیار ارزشمندتر از مال و منال است.

اروین در فصل های پایانی کتاب توصیه های برای دوران پیری ، تبعید و مردن نیز دارد که از همان توصیه های اولیه و اصلی رواقیون یعنی فکر کردن به اتفاقات ناگوار و سه گانه ی اختیار ریشه میگیرد .
در کل مهم ترین آموزه ی مکتب رواقی شاید آماده بودن برای هر سرنوشتی باشد.
در واقع لذتی که رواقیون در پی آن هستند ، یک لذت بی متعلق است!
یعنی لذت بردن از این چیز یا آن چیز نیست، بلکه لذت بردن از همه ی چیزها، یعنی کل دنیاست.
همین که زنده ای و زندگی میکنی ، خودش یک دنیا خوشی و شادی است. چه اشراق عظیمی است که بفهمی همه ی این چیزها در عین اینکه میتوانستند نباشند ، "هستند" و چه شگفت آور و حیرت انگیز هم هستند !!!




زمانی بود که من شب های زیادی در اختیار داشتم؛

شب هایی که چراغ اتاق را خاموش میکردم، صدای دکتر شریعتی و موسیقی بیکلام پخش میشد، مست میشدم از آرمان و هنر 

سرم را زیر آسمان پر ستاره و سکوت عجیب شهرم میگرفتم و به این عظمت بی انتها چشم میدوختم ، و آیه ربنا ما خلقت هذا باطلا» را زمزمه میکردم 

و قطعا بعدش این فکر، ناخودآگاه در ذهنم غلت میخورد که من هم پی کاری  در این هستی پا گذاشته ام 

این مدت پراکنده به بعضی نوشته های حتی دوران دبیرستان که نگاه میکنم میبینم چقدر پخته تر از امروز بوده ام

خامی آن دوران پر آرمان و آرزو، شرف داشت به خواری این دوران تکرار مکررات و نق و نوق زدن های بی حاصل 

از دلایل کمتر نوشتن این ایام نه کمبود وقت که کمبود شب است .

آنهم شبی که بی دغدغه بتوانی در بهارخواب تابستانی قدم بزنی، چراغ اتاقت را خاموش کنی و فقط نور نمایشگر رایانه فضای اتاق را روشن کند، صدای شریعتی و موسیقی آوازهای باغ پنهان در بکگراند پخش شود .

نه مثل حالا که همه ی شب ها شیفتم و همین مطلب هم لابلای مرگ و زندگی آدم ها مینویسم .



هر کلمه ای برای هر کس بار معنایی خاص خودش را دارد، یک کلمه ی به ظاهر ساده برای یک نفر برای دیگری میتواند نشانه ای از علاقه یا احساس خاص برداشت شود در صورتی که شاید گوینده هیچ منظوری نداشته و این کلمات برای او عادی تلقی میشده . 

ایضا بعضی رفتارها و خنده ها و شوخی ها میان همکارها دربعضی محیط های کاری ممکن است برای ناظران بیرونی بد و یا حتی زننده تعبیر شود .

دسته ای اول اما خطرناک ترند ، آنجا که بار معنایی کلمات برای دو نفر متفاوت است .



عرف جامعه غلبه ای به مراتب بیشتر و پیشتر از علم و دین بر رفتار و نگرش مردمان آن دارد . عرف میتواند کیلومتر ها از دین یا علم دور باشد اما در عین حال به منزله یک امر شرعی یا علمی کاملا بدیهی تلقی شود.


مثلا  سیگار کشیدن در این جامعه، بیشتر یک امر غیراخلاقی تلقی میشود!!! تا طبی و پزشکی .

یا زن بودن در این جامعه به مراتب سخت تر از مرد بودن است. بی هیچ علت دینی!





- الو ؟

+ سلام ! وقتتون بخیر ! از بیمارستان مزاحم میشم ، همراه آقای فلانی ؟

- بله بفرمایید ؟

+ ببخشید شما چه نسبتی با ایشون دارید ؟

- من پسرشم .

+ راستش بیمارتون بد حال شدن و هر چقد cpr کردیم متاسفانه برنگشتن ! تسلیت عرض میکنم خدمتتون ! 

( صدای شیون و زاری آنطرف خط )

+ ( من در همان  لا به لای شیون و زاری خانواده ی بیمار ) :  فقط لطف کنید مدارک شناسایی بیمار با یه کپی ازشون برامون بیارید برای کارای پزشکی قانونی و گواهی فوت .

در حالی که  مطمئن نیستم حرف های قبلیم را شنیده باشند ادامه میدم : بازم تسلیت عرض میکنم خدمتتون ! خدا بهتون صبر بده !

و در حالی که جز همان داد و فریاد و گریه آنطرف خط جوابی نمیشنوم گوشی را میگذارم .



دیالوگی که در طول این مدت بارها و بارها ( آنقدی که تعدادش دستم نیست ) با همین لحن و گاهی بدون یک واو کمتر و بیشتر بین من و خانواده ی بیمارانی که در بخش ما فوت میشوند اتفاق افتاده .




+ نمایشگاه کتاب اصلا آنطوری که باید، نبود! تنها خوبیش برای من این بود که توانستم دوره ی چارجلدی احیا علوم الدین امام محمد غرالی و دوره ی سه جلدی سرمایه ی مارکس را بعد از مدت ها این در و آن در زدن پیدا کنم .



گاو مش حسن در فیلمنامه ی گاوِ غلامحسین ساعدی دوران دبیرستان را که یادتان هست ؟

آنجا مش حسن از شدت وابستگی اش به تنها گاوش که منبع درآمد و غذا و همه ی زندگیش بود ، وقتی گاو مرد، جای گاوش ما ما میکرد و یونجه میخورد ، مش حسن و زندگیش در آن گاو خلاصه میشد!  و بدون آن مش حسنی وجود نداشت . آنجا بود که گفتند مش حسن الینه و از خود بیگانه شده است .

این یک نوع از از خودبیگانگی است که به دلیل وابستگی شدید ایجاد میشود .

نوع مزمن تر و رایج ترش صحنه ایست که در فیلم عصر جدید چاپلین میبینیم ؛ آنجا که چاپلین در نقش کارگری که تمام کار و بار و هم و غمش سفت کردن پیچ و مهره های یک قسمت از خط تولید در یک کارخانه ی صنعتی است . و آنقدر این کار را هر روز بدون فکر تکرار کرده که بعد از مدتی مثل یک ربات جز به سفت کردن پیچ و مهره ها فکر نمیکند .


همه ی اینها به خصوص مورد دوم حال و  روز ما در این دوران مملکت است که مجبوریم دو شغل یا سه شغل همزمان داشته باشیم و همیشه هم هشتمان گرو نهمان باشد و روی تردمیل با سرعت 220 کیلومتر در ساعت بدویم و  فقط نرسیدن و خستگی نصیبمان بشود .

نه حال مناجاتی باقی مانده نه انگیزه و مجالی برای تشکیل خانواده نه حتی فرصتی برای فکر کردن به اینکه آخرش که چه .؟



+ با توجه به شرایط کنونی کشور و اینکه گاهی حتی از دیدن خیلی چیزها حالم به هم میخورد( خصوصا دیدن چهره ی متکبر و از خودراضی امثال شیخ حقوقدان و ی و زنگنه و الباقی کسانی که فکر میکنند مالک و صاحب کشور و مردمند و مردمی که در اوج نژاد پرستی، فکر میکنند هنر نزد ایرانیان است و بس! )  گزینه ی کنکور تقریبا حذف و این روزها بیشتر و بیشتر به رفتن فکر میکنم . 


+ It may take time to be done! but it will definitely happen! cause its not about ideas! its about making ideas happen 


هر کلمه ای برای هر کس بار معنایی خاص خودش را دارد، یک کلمه ی به ظاهر ساده برای یک نفر برای دیگری میتواند نشانه ای از علاقه یا احساس خاص برداشت شود در صورتی که شاید گوینده هیچ منظوری نداشته و این کلمات برای او عادی تلقی میشده .
ایضا بعضی رفتارها و خنده ها و شوخی ها میان همکارها دربعضی محیط های کاری ممکن است برای ناظران بیرونی بد و یا حتی زننده تعبیر شود .
دسته ای اول اما خطرناک ترند ، آنجا که بار معنایی کلمات برای دو نفر متفاوت است .


زمانی بود که من شب های زیادی در اختیار داشتم؛

شب هایی که چراغ اتاق را خاموش میکردم، صدای دکتر شریعتی و موسیقی بیکلام پخش میشد، مست میشدم از آرمان و هنر 

سرم را زیر آسمان پر ستاره و سکوت عجیب شهرم میگرفتم و به این عظمت بی انتها چشم میدوختم ، و آیه ربنا ما خلقت هذا باطلا» را زمزمه میکردم 

و قطعا بعدش این فکر، ناخودآگاه در ذهنم غلت میخورد که من هم پی کاری  در این هستی پا گذاشته ام 

این مدت پراکنده به بعضی نوشته های حتی دوران دبیرستان که نگاه میکنم میبینم چقدر پخته تر از امروز بوده ام

خامی آن دوران پر آرمان و آرزو، شرف داشت به خواری این دوران تکرار مکررات و نق و نوق زدن های بی حاصل 

از دلایل کمتر نوشتن این ایام نه کمبود وقت که کمبود شب است .

آنهم شبی که بی دغدغه بتوانی در بهارخواب تابستانی قدم بزنی، چراغ اتاقت را خاموش کنی و فقط نور نمایشگر رایانه فضای اتاق را روشن کند، صدای شریعتی و موسیقی آوازهای باغ اسرار در بکگراند پخش شود .

نه مثل حالا که همه ی شب ها شیفتم و همین مطلب هم لابلای مرگ و زندگی آدم ها مینویسم .




- الو ؟

+ سلام ! وقتتون بخیر ! از بیمارستان مزاحم میشم ، همراه آقای فلانی ؟

- بله بفرمایید ؟

+ ببخشید شما چه نسبتی با ایشون دارید ؟

- من پسرشم/ دخترشم/ همسرشم .

+ راستش بیمارتون بد حال شدن و هر چقد cpr کردیم متاسفانه برنگشتن ! تسلیت عرض میکنم خدمتتون ! 

( صدای شیون و زاری آنطرف خط )

+ ( من در همان  لا به لای شیون و زاری خانواده ی بیمار ) :  فقط لطف کنید مدارک شناسایی بیمار با یه کپی ازشون برامون بیارید برای کارای پزشکی قانونی و گواهی فوت .

در حالی که  مطمئن نیستم حرف های قبلیم را شنیده باشند ادامه میدم : بازم تسلیت عرض میکنم خدمتتون ! خدا بهتون صبر بده !

و در حالی که جز همان داد و فریاد و گریه آنطرف خط جوابی نمیشنوم گوشی را میگذارم .



دیالوگی که در طول این مدت بارها و بارها ( آنقدی که تعدادش دستم نیست ) با همین لحن و گاهی بدون یک واو کمتر و بیشتر بین من و خانواده ی بیمارانی که در بخش ما فوت میشوند اتفاق افتاده .




+ نمایشگاه کتاب اصلا آنطوری که باید، نبود! تنها خوبیش برای من این بود که توانستم دوره ی چارجلدی احیا علوم الدین امام محمد غرالی و دوره ی سه جلدی سرمایه ی مارکس را بعد از مدت ها این در و آن در زدن پیدا کنم .



امشبم مثه همه ی شبای دیگه شیفتم. از ساعت دوازده اومده م یکی دو ساعت بخوابم و دوباره برم توی بخش، اما هزارتا فکر و خیال توی سرم چرخ میخوره. شب قدریه برای خودش . دارم تقدیر و اندازه گیری میکنم عمر و  آینده مو . اینکه چی میشه آخرش و تا حالا چی شده . توی اتاق خوابم نمیبره، تختو مرتب میکنم و از بخش میزنم بیرون، 

حیاط بیمارستان هوای خنک و ارامش بخشی داره . 

به چند مساله ی همیشگی دارم فک میکنم اما اینبار هجوم بی وقفه ی زمان و تنگی وقتو حس میکنم .

اولین مساله مثه همیشه شغل و این بساط همیشگیه :  پزشکی یا فلسفه ؟ 

و برای اولین باره که فلسفه داره زورش می چربه .و با همه ی این اوصاف من هنوز یه پرستارم!


قطعا اگه قرار باشه کنکور سراسری شرکت کنم این آخرین باره. چون دیگه نه سن امون میده و نه حوصله ی دوباره خوندن دارم . امسال یا میخوونم و همه چی برای همیشه تموم میشه یا نمیخوونم و همه چی برای همیشه تموم میشه . چیزی که مشخصه اینه که سال بعد این شبا به این دوراهی فکر نخواهم کرد.و پرونده ش برای همیشه بسته میشه ، خواه با قبولی پزشکی خواه با قبول نشدن . 


مساله ی دیگه ای که اونم زیر منگنه ی زمان و سن و سال قرار گرفته ازدواجه .

داشتم به این فک میکردم که بیشتر از این طاقت تنهاییو ندارم و از نظر سنی هم داره دیر میشه .

دهن اطرافیام  پره از گفتن این جمله که تو این شرایط ازدواج کردن خریته » یا الان داغی ، زن میخوای چیکار ؟ » و امثال این حرفا .

اما من جور دیگه ای فک میکنم ، چون من جور دیگه ای زندگی کرده م، چون من جور دیگه ای احساس میکنم .

ازدواج برای من پر از معنی و رنگه .  

حرف چند ماه پیش مسول بخشمون توی ذهنم سر خورد که گفته بود نمیدونم کدوم یکی از اقوامشونو ببینم و اگه خوشم اومد، بره صحبت کنه که گفته بودم هنوز وقتش نشده  ( یه لحظه از تصور اعتمادش به خودم استرس گرفتم ) ولی به فکرم رسید که برم و ازش بخوام  که مقدمات آشنایی رو فراهم کنه ولی باز شک به جونم افتاد ، خصوصا اینکه دوست ندارم به این شکل آشنایی شروع بشه .


( شاید ادامه پیدا کنه .


" و اگر در ساحت آسمان اتفاق می افتادی

چه میتوانستی باشی جز خورشید !؟

اما محبوبم 

در من اتفاق افتاده ای 

شکل صدای خداوند 

میان قلب پیامبری عاشق ! " 1



بعضی چیزها باید اتفاق بیفتند ، نمیشود اتفاقشان انداخت .

تلاش برای اتفاق افتادنشان بی معنی است .

آن ها در پیشانی و سرنوشت ما نوشته شده اند. 

این مدت حسابی در گیر مساله ی ازدواج بودم، خصوصا در جامعه ی ما از یک طرف مداوما به ما القا میشود که خوشبختی یعنی ازدواج و خانه ی بخت همان خانه ایست که حتما مردی و زنی کنار هم باشند . از طرف دیگر هفت خوان رستم سر راهت میگذارند و ازدواج را در چنین شرایطی اشتباه محض میدانند.


آدمی بی ازدواج کامل نیست ، آرامش ندارد، سردرگم و کلافه است ، زندگیش سیاه و سفید و خاکستری است . رنگ ندارد ، شور ندارد . گاهی حتی خالی از معنا و پوچ جلوه میکند . کشش عجیبی در آدمی پدید می آید و آرام و قرار را از او میگیرد . اما چیزی که این وضعیت را وخیم تر میکند اینست که گاهی این مساله روی سایر ابعاد زندگی سایه می اندازد، همه ی تلاش ها ، هدف ها و برنامه ها هم منتظر یا متاثر از کسی که میخواهد روزی بیاید و هنوز نیامده است میشود . آن وقت شروع میکتی به هر چیزی چنگ میزنی که اتفاقی که هنوز نارس است و قرار نیست بیفتد را بیاندازی و حساب و کتاب همه چیز را میکنی .

فکر میکنی این هم یک هدف گذاری مثل بقیه ی اموری است که تا به حال تصمیم گرفته ای انجامشان بدهی و داده ای . برایش زمانبندی میکنی ، متر و معیار میگذاری ، احمقانه تر اینکه بقیه ی هدف های زندگی ات را هم معطوف به بود و نبود آن دیگری میکنی . اینکه اگر او بیاید چه میخواهد یا چگونه میخواهد ؟ و بعد با خودت میگویی من باید تا یک سال دیگر باید او را ببینم و حداکثر دو سال دیگر زیر یک سقف برویم و غیره .

چقدر احمق بودم من که مبخواستم آن چیزی که باید اتفاق می افتاد را اتفاق بیندازم !!

بعضی چیزها حساب و کتاب ندارد ، قاعده و قانون ندارد . خبر نمی کند . آن وقتی که انتظارش را میکشی دووووور میشود و آن وقتی که انتظارش را نداری سر میرسد ، بی خبر ، یکهو وارد میشود و همه ی معادلات را تغییر میدهد و همه چیز را زیر و رو میکند . یه روزی ، یه کسی ، یه جایی، یه جوری، یه چیزی مثل زله اتفاق می افتد !

 و مثل اینکه بین خواب و بیداری باشی ، ناگهان یک چهره ی آشنا، چنان که گویی از قبل ار خلقت او را میشناسی میبینی و همه چیز مثل یک رویای صادفه برایت تداعی میشود :

" با زمین خیلی غریبه م ، با هوای تو صمیمی ، دیده بودمت هزااااار بار ، تو یه رویای قدیمی ! " 2

چیزی شبیه این شعر قیصر که جای بعضی بیت ها را عوض کرده ام تا مقصودم را بهتر برساند :


" ای نظاره ی شگفت 

ای نگاه ناگهان

ای هماره در نظر! ای هنوز بی نظیر .


ای مسافر غریب در دیار خویشتن 

با تو آشنا شدم با تو در همین مسیر


مثل شعر ناگهان ! مثل گریه بی امان

مثل لحظه های وحی؛ اجتناب ناپذیر .


از کویر سوت و کور تا مرا صدا زدی:


دیدمت ولی چه دووور .

دیدمت ولی چه دیر . " 3


اگر تا امروز تلاشی برای پیدا کردن کسی که فکر میکردم باید باشد و نیست کرده ام ؛  از امروز این دندان لق را برای همیشه کندم و دور انداختم.

در این مدت خودم را به هر دری زدم، به هر راهی فکر کردم، به هر وسیله ای متوسل شدم تا آن اتفاق افتادنی را بیندازم و نشد .

جقدر خودم را بیخود و بی جهت گاهی کوچک کردم؛ منی که حتی برای یک لیوان آب حاضر نبودم به کسی رو بزنم، چقدر پیش خودم کوچک شدم ، چقدر زود قضاوت شدم ، چقدر مزخرف بود این تلاش بی حاصل . چقدر بچه گانه و احمقانه بود . چقدر حالم از خودم به هم میخورد حتی!

بله دندان لق ! آن دندان لق را کندم و برای همیشه دور انداختم. 

و همچون اخوان ثالث عطای یار را به لقایش بخشیدم  و دیگر انتظار کسی را نمی کشم :


" قاصدک از که خبر آوردی ؟

از کجا ؟ وز که خبر آوردی ؟

خوش خبر باشی امّا ! امّا !

گرد بام و در من بی ثمر میگردی 

انتظار خبری نیست مرا 

نه زیاری نه ز دیّاری ، باری،

برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس،

برو آنجا که ترا منتظرند.

قاصدک!

در دل من همه کورند و کرند.

دست بردار از این در وطن خویش غریب! " 4


پیشتر هم گفته بودم که رنج من و آدم های شبیه من اینست که هنوز تکلیفمان را با خودمان یکسره نکرده ایم ، دلمان یک کاسه نشده است ، که در این ملک دو پادشاه نگنجد ! یک راه و این همه هدف اضافی که گوشه و کنار راه چشمک میزند با هم نمیخواند ، آدم باید از یک جایی تصمیم بگیرد همه ی هم و غمش را روی یک هدف بگذارد و تخته گار بتازد !

ای یکدله ی صد دله! 

دل یکدله کن!

مهر دگران را ز دل خود یله کن .


این دل باید از غیر او خالی شود ، این دل جای کس دیگری نیست ، این سر جای سودای دیگری نیست . این راه بک هدف و نهایت دارد و جز او را باید نادیده گرفت . تسلیم محض او شد تا یار که را خواهد و میلش به که باشد .

نقطه ی تسلیم محضم

نقطه ی آرامشم بود 

اسمتو زمزمه کردم

این تمام شورشم بود ! 


چه آلبوم قشنگی بود این پاروی بی قایق ! یادش بخیر سال های آخر دانشگاه با همین ترانه ها به سر شد .

آدمی جز با تسلیم مطلق به آن نقطه ی آرامش نمیرسد.

و بزرگترین شورش من هم بردن نام مبارکش زیر لبانم بود :

بسم الله مجراها و مرساها .




کوچه از جیک جیک لبریز است؛

میرسی و زبان گنجشکان با ورود تو بند می آید !

میرسی مثل سرو در رفتار

چشم ها خیره می شود انگار .





به تازگی متوجه شده ام که با دو گروه از آدمها نمیتوانم معاشرت کنم:

خصوصا اگر این رابطه بخواهد عمیق باشد.


دسته ی اول مزخرف و سطحی اند ، که ارزش معاشرت ندارند.

دسته ی دوم خوب و باارزش اند، که خودم را لایق معاشرت با آنها نمیدانم.

و چون انسان ها از این دو دسته خارج نیستند؛ بالطبع تنهایی را ترجیح میدهم و خودم را تحمل میکنم.

گرچه من هر دو دسته را دوست میدارم.



از کسی که در‌ دوران دانشجویی اش میخواست یا لااقل تصورش این بود که میخواهد جهان را تا آنجا که توان دارد جای بهتری کند رسیده ام به کسی که تمام هم و غمش یک چهل متری به اسم خانه و یک لگن به نام ماشین است و بد ماجرا اینجاست که به همین تفاله ی دنیا هم نمیرسد! تف به این دنیا که همین مردارش را هم از ما دریغ کرده که در جستجوی حداقل های معاش در‌ قعر هرم نیازهای مازلو بلولیم . 

دلم میخواهد از این کشور بروم . حتی دیگر نمیخواهم طبیب باشم و اینجا بمانم. چرا که فکر میکنم حاکمانش همچون فرعون بر گرده ی مردم ضعیف آن نشسته اند و هرم قدرت خود را می سازند و با اندک حقوقی که به سیصد دلار در ماه نمیرسد، عمر و جوانی من و همنسالانم را خریده اند. و ما همچون بردگانی که جز نق زدن بلد نیستیم سنگ بی کفایتی یا خیانت آنان را به دوش می کشیم .

من از این مصر خواهم رفت و عمرم را میان این بیمارستان و آن بیمارستان تلف نخواهم کرد. مگر نه این بود که پیامبر فرمود وقتتان را سه قسمت کنید قسمتی برای خدا قسمتی برای خلق خدا و‌خانواده و قسمتی برای کسب رزق حلال‌ و یا روایتی دیگر که میگفت چهار قسمت و آن قسم چهارم برای تفریح و لذات حلال دنیا بود.

مصر است و ما بردگان فرعون، چنان مشغول کار و کسب لقمه ی بخور و نمیر شدیم که حتی وقتی برای خدا نمیماند چه رسد به خلق خدا و خودمان !

بله من بی آرمان شده ام چرا که فعلا فقط میتوانم برای بقا بجنگم و زنده بمانم، بعد از آن هم وقت دیگری نیست.


عمری دگر بباید بعد از وفات ما را ؛ کاین عمر طی نمودیم اندر امیدواری .


" و اگر در ساحت آسمان اتفاق می افتادی

چه میتوانستی باشی جز خورشید !؟

اما محبوبم 

در من اتفاق افتاده ای 

شکل صدای خداوند 

میان قلب پیامبری عاشق ! " 1

 

 

بعضی چیزها باید اتفاق بیفتند ، نمیشود اتفاقشان انداخت .

تلاش برای اتفاق افتادنشان بی معنی است .

آن ها در پیشانی و سرنوشت ما نوشته شده اند. 

این مدت حسابی در گیر مساله ی ازدواج بودم، خصوصا در جامعه ی ما از یک طرف مداوما به ما القا میشود که خوشبختی یعنی ازدواج و خانه ی بخت همان خانه ایست که حتما مردی و زنی کنار هم باشند . از طرف دیگر هفت خوان رستم سر راهت میگذارند و ازدواج را در چنین شرایطی اشتباه محض میدانند.

 

آدمی بی ازدواج کامل نیست ، آرامش ندارد، سردرگم و کلافه است ، زندگیش سیاه و سفید و خاکستری است . رنگ ندارد ، شور ندارد . گاهی حتی خالی از معنا و پوچ جلوه میکند . کشش عجیبی در آدمی پدید می آید و آرام و قرار را از او میگیرد . اما چیزی که این وضعیت را وخیم تر میکند اینست که گاهی این مساله روی سایر ابعاد زندگی سایه می اندازد، همه ی تلاش ها ، هدف ها و برنامه ها هم منتظر یا متاثر از کسی که میخواهد روزی بیاید و هنوز نیامده است میشود . آن وقت شروع میکتی به هر چیزی چنگ میزنی که اتفاقی که هنوز نارس است و قرار نیست بیفتد را بیاندازی و حساب و کتاب همه چیز را میکنی .

فکر میکنی این هم یک هدف گذاری مثل بقیه ی اموری است که تا به حال تصمیم گرفته ای انجامشان بدهی و داده ای . برایش زمانبندی میکنی ، متر و معیار میگذاری ، احمقانه تر اینکه بقیه ی هدف های زندگی ات را هم معطوف به بود و نبود آن دیگری میکنی . اینکه اگر او بیاید چه میخواهد یا چگونه میخواهد ؟ و بعد با خودت میگویی من باید تا یک سال دیگر باید او را ببینم و حداکثر دو سال دیگر زیر یک سقف برویم و غیره .

چقدر احمق بودم من که مبخواستم آن چیزی که باید اتفاق می افتاد را اتفاق بیندازم !!

بعضی چیزها حساب و کتاب ندارد ، قاعده و قانون ندارد . خبر نمی کند . آن وقتی که انتظارش را میکشی دووووور میشود و آن وقتی که انتظارش را نداری سر میرسد ، بی خبر ، یکهو وارد میشود و همه ی معادلات را تغییر میدهد و همه چیز را زیر و رو میکند . یه روزی ، یه کسی ، یه جایی، یه جوری، یه چیزی مثل زله اتفاق می افتد !

 و مثل اینکه بین خواب و بیداری باشی ، ناگهان یک چهره ی آشنا، چنان که گویی از قبل ار خلقت او را میشناسی میبینی و همه چیز مثل یک رویای صادفه برایت تداعی میشود :

" با زمین خیلی غریبه م ، با هوای تو صمیمی ، دیده بودمت هزااااار بار ، تو یه رویای قدیمی ! " 2

چیزی شبیه این شعر قیصر که جای بعضی بیت ها را عوض کرده ام تا مقصودم را بهتر برساند :
 

 

" ای نظاره ی شگفت 

ای نگاه ناگهان

ای هماره در نظر! ای هنوز بی نظیر .

 

ای مسافر غریب در دیار خویشتن 

با تو آشنا شدم با تو در همین مسیر

 

مثل شعر ناگهان ! مثل گریه بی امان

مثل لحظه های وحی؛ اجتناب ناپذیر .

 

از کویر سوت و کور تا مرا صدا زدی:

 

دیدمت ولی چه دووور .

دیدمت ولی چه دیر . " 3

 

اگر تا امروز تلاشی برای پیدا کردن کسی که فکر میکردم باید باشد و نیست کرده ام ؛  از امروز این دندان لق را برای همیشه کندم و دور انداختم.


 

بله دندان لق ! آن دندان لق را کندم و برای همیشه دور انداختم. 

 

و همچون اخوان ثالث عطای یار را به لقایش بخشیدم  و دیگر انتظار کسی را نمی کشم :

 

" قاصدک از که خبر آوردی ؟

از کجا ؟ وز که خبر آوردی ؟

خوش خبر باشی امّا ! امّا !

گرد بام و در من بی ثمر میگردی 

انتظار خبری نیست مرا 

نه زیاری نه ز دیّاری ، باری،

برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس،

برو آنجا که ترا منتظرند.

قاصدک!

در دل من همه کورند و کرند.

دست بردار از این در وطن خویش غریب! " 4

 

پیشتر هم گفته بودم که رنج من و آدم های شبیه من اینست که هنوز تکلیفمان را با خودمان یکسره نکرده ایم ، دلمان یک کاسه نشده است ، که در این ملک دو پادشاه نگنجد ! یک راه و این همه هدف اضافی که گوشه و کنار راه چشمک میزند با هم نمیخواند ، آدم باید از یک جایی تصمیم بگیرد همه ی هم و غمش را روی یک هدف بگذارد و تخته گار بتازد !

ای یکدله ی صد دله! 

دل یکدله کن!

مهر دگران را ز دل خود یله کن .

 

این دل باید از غیر او خالی شود ، این دل جای کس دیگری نیست ، این سر جای سودای دیگری نیست . این راه بک هدف و نهایت دارد و جز او را باید نادیده گرفت . تسلیم محض او شد تا یار که را خواهد و میلش به که باشد .

نقطه ی تسلیم محضم

نقطه ی آرامشم بود 

اسمتو زمزمه کردم

این تمام شورشم بود ! 

 

چه آلبوم قشنگی بود این پاروی بی قایق ! یادش بخیر سال های آخر دانشگاه با همین ترانه ها به سر شد .

آدمی جز با تسلیم مطلق به آن نقطه ی آرامش نمیرسد.

و بزرگترین شورش من هم بردن نام مبارکش زیر لبانم بود :

بسم الله مجراها و مرساها .

 

 

 

کوچه از جیک جیک لبریز است؛

میرسی و زبان گنجشکان با ورود تو بند می آید !

میرسی مثل سرو در رفتار

چشم ها خیره می شود انگار .

 

 


مدت زیادی نبودم، نبودم که نه ، مدت زیادی ننوشتم.

اما اتفاقات زیادی افتاده که به اندازه ی تمام سالهای قبل عمرم موهایم را سفید کرد.

آخرین باری که نوشتم تازه رفته بودم بیمارستان میم. بیمارستانی که حالا که از آن همه حس یخ زدگی و خشکی که برایم داشت برایم تبدیل به یکجای دوست داشتنی شده البته هنوز هم به اندازه ی بیمارستان الف برایم راحت و لذتبخش نیست اما مزیت های دیگری دارد که کار کردن در آنجا را برایم لذت بخش میکند.

در بیمارستان "ف" هم حالا از آن پرستار طرحی کم تجربه به یک پرستار نسبتا با ثبات تبدیل شده ام. جزو نیروهای اصلی بخش هستم و مسول شیفت فیکس شب های فرد هستم. کار کردن در ف هم برایم لذتبخش شده . در کار پرستاری با همه ی سختی هایی که داشت با صبر و تحمل به جای قابل قبولی رسیده ام. یعنی نسبت به مدتی که شروع کردم تا به اینجا برسم میشود گفت پیشرفت قابل قبولی داشته ام.

 

اما اتفاق دیگر که در بیمارستان میم برایم افتاد این بود که با خانم نون آشنا شدم. یعنی اینطور بود که پیش از آن حس کرده بودم میخواهد یک حرفایی به من بزند تا اینکه یک شب خیلی صریح تر حرف دلش را گفت. و داستان و ماجرای همه ی بدبختی ها یا خوشبختی های من از همان شب تازه شروع شد.

 

چند باری با هم بیرون رفتیم و از همان روز اول حسابی به  هم گره خوردیم. اما در روزگار همیشه روی یک پاشنه نمی چرخد.از اولش قرار نبود دل ببندم. همچین قراری با خودم نداشتم. اما نمی دانم چه شد که این دل خام و بی تجربه ام وا رفت و وقتی به خودم آمدم دیدم یک دل نه صد دل اگر نگویم عاشقش ولی لااقل وابسته اش شده بودم. حالا او اما سر یک موضوع کوچک تصمیم به رفتن گرفت. و من ماندم و این دل ناماندگار بی درمان. 

آرام و قرار برایم نماند. هرچه اصرار کردم، انگار هیچ اثری روی او نداشت. قرار بود من عاشق نشوم اما این او بود که عاشق نشده بود و من گره خورده بودم. او چندین تجربه ی عشقی موفق و ناموفق داشت. آنقدر که به همه چیز و همه کس بی اعتماد شده بود . آنقدر چشم و دلش از این همه رابطه سیر شده بود که مثل دل من راحت گره نمی خورد. کار سختی داشتم. نه میتوانستم اورا مجاب کنم که برگردد نه میتوانستم دلم را قانع کنم که این آدم تو نیست، کوتاه بیا جان جدت!

شب های کوتاه و روزهای بلند تابستان فقط سیگار میکشیدم و به او فکر میکردم. به اینکه چرا او نخواست با من بماند، به اینکه مگر من چه کم داشتم یا کجا برای او کم گذاشته بودم؟! هر چه بیشتر میپرسیدم کمتر میفهمیدم. با اینکه هیچ دلیل عقلی برای انتخابش نداشتم اما دلم انگار تصمیمش را گرفته بود. زبان آدم نمی فهمید . او را میخواست و لاغیر!
قرار شد تا آخر مرداد با هم بمانیم و او آخر مرداد نظرش را بگوید. در این مدت با هم خوب بودیم روزهای خوشی داشتیم فکر میکردم همه چیز خوب و و مرتب است. شب آخر مرداد توی همان کافه ی همیشگی میدان انقلاب قرار گذاشتیم که همدیگر را ببینیم. خوشحال و خندان به سر و وضعم رسیدم و فکر کردم که امشب بودنمان همیشگی میشود و دلم حرف هایی را خواهد شنید که تمام این مدت انتظارش را داشت.

خواستم کنارش بنشیم و دستم را دور گردنش بیاندازم اما خودش را کنار کشید و گفت ترجیح میدهد روبرویم بنشیند و به چشمانم نگاه کند. 

با شوق آماده ی شنیدن شدم و جواب های از قبل آماده ام را در ذهنم دوباره مرور کردم . ولی حرفی زد که تمام بدنم وسط گرمای مرداد یخ زد. ساکت شدم زبانم بند آمد. یک لحظه توی دلم گفتم خب راحت شدی دیگر! باز به همان تنهایی و رهایی همیشگی ات برمیگردی ! فکر کردم دارم با سکوتم وقار و غرور مردانه ام را حفظ میکنم . گفت برنیم بیرون و کمی توی خیابان های شهر رانندگی کنیم . رفتیم بیرون . او حرف زد و من ساکت ماندم. او گفت و من شنیدم . گفت و من فقط گوش میکردم . چندین بار نفس عمیق کشید. حس میکردم هنوز ابهت مردانه ام را حفظ کرده ام .

 

 

 


اشتباهاتی هستند که دوستشان داریم ! با همه ی زخم هایی که روی تنمان به جا گذاشته اند .

اشتباهاتی که اگر باز هم به عقب برگردیم از تکرارشان هراسی نداریم.

اشتباهاتی که دوستشان داریم خطرناک ترین قسمت های زندگی ما هستند،

تلخ ترین و آسیب پذیر ترین نقاط زندگی ما؛ درست مثل همین

ترانه .

 

 


وقتی از وضع زمونه ناامید میشم، وقتی بدبختی ها و غم های ریز و درشت احاطه م میکنه، وقتی به این فکر میکنم که فساد نه فقط سرتاپای مملکت که جهان رو گرفته و جون آدمیزاد از برگ درخت ارزون تره و پول و قدرت حرف اول رو میزنه، وقتی به این فکر میکنم که همه ی اینها مثل تار عنکبوت در هم تنیده شده و کورسوری امیدی تهش نمیبینم. وقتی به این فکر میکنم که من کجای هستی ام؟ یا از دست من چه کاری بر میاد؟ خودم رو خیلی حقیر و ضعیف میبینم، ذره ای میشم در بی نهایت هستی!

بعد از همه ی اینها، فقط یه چیز میتونه هنوز منو زنده نگه داره؛ جواب سوالم میشه، بهم امید میده، بهم عظمت و قدرت میده، راه رو نشونم میده و مثل اتمی که شکافته بشه دوباره پر از نور میشم، دوباره راه میفتم، دوباره شروع میکنم.

فقط و فقط این شعر مولاناست:

 

تو مگو همه به جنگند و ز صلح من چه آید

تو یکی نه‌ای هزاری تو چراغ خود برافروز

که یکی چراغ روشن ز هزار مرده بهتر

که به است یک قد خوش ز هزار قامت کوز "

 

هستی یک دومینوی بی نهایت بزرگه، هیچ چیز تو هستی گم نمیشه، از بین نمیره. میمونه و تا ابد باقی میمونه.

فمن یعمل مثقال ذره خیرا یره، کوچک ترین حرکتی که تو این هستی کاملا به هم مرتبط انجام بدیم چه خوب چه بد، مثل اثر بال پروانه، ابعاد گسترده پیدا میکنه و اون رو خواهیم دید.

و این قسمتش رو خود خدا بهتر از همه گفته، حرف ها و کارهای ما رو به پرنده ای تشبیه کرده که گسترده میشه، مثل همون اثر بال پروانه .

 

وَکُلَّ إِنْسَانٍ أَلْزَمْنَاهُ طَائِرَهُ فِی عُنُقِهِ ۖ وَنُخْرِجُ لَهُ یَوْمَ الْقِیَامَةِ کِتَابًا یَلْقَاهُ مَنْشُورًا.

 

سعی کنیم قدم های خوب تو زندگیمون برداریم، بعدش کافیه منتظر بمونیم و ببینم که دومینوی جهان چطور به کار میفته و اون رو در سطح نه فقط زمین که به وسعت هستی گسترده میکنه .

 

 

 


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها